هر گاه که چشم هايم فرصت باريدن مي يابند و قلبم فرصت تپيدني ديگر و هر گاه که دست هايم به سويي هراسان مينگرند، تو در وجودشان جوشيده اي. تمام تو جوشش و خروش است. در روايت عطش و آتش تو تمام اعضاي بدن جانفشاني مي کنند.دست هايم به ياد علقمه نشين ها مي گريد و آنقدر مي لرزد تا شايد همچون علقمه اي ها، از تنم جدا شوند. چشم ها به ياد ميزبانان سفير تير در نخل هاي کربلا مي بارند. قلبم به ياد آنکه با صداي زنگار قافله به ناکجا آباد مي رفت، مي تپد و با تپيدني غمگنانه، بودن خويش را به برادر مي فهمانند.به کدام برگ تاريخ مي توان نگريست و به تو فکر نکرد؟به کدام افق مي توان خيره شد و به ياد غربت فرزندان تو نبود؟ تو هماني که در ظلمت شب خورشيد شکوه و صبح اميد را نويد دادي. تو هماني که با هر نگاهت آرامشي عجيب به ياران غريب مي دادي. تو هماني که نمي توان نامت را شنيد و نگريست. گريستني از جنس اعتقاد. گريستني از جنس همان که محبوب خواسته است تا عفومان کند. تو هماني که هر که آوازه ات را شنيده است فهميده که عبادت يعني چه.گفتم نماز ظهر. گفتم عبادت، تو نماد بندگي خدايي. رکوع تو دشمنشکن ترين فرياد هاست. سجود تو بود که ملائکه را شرمنده کرد. تو سپاس گفتي خدا را و رسول سپاس گفت تو را. تو اسلام را زنده کردي.از تو از نسل تو هر چه بگويم کم است. فقط از تو مي خواهم که مرا همچون يارانت خدايي کني.