سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آخر سال نویسی!! - ****رو کن به سوی آسمان****

   

سامُ‏ علیکم
حال و احوال؟ دیدیم آخر ساله و دم عیدی، خوشمون اومد با انگشتان مبارک دو کلوم حرف حساب واسه رفیق جماعت بتایپیم!!!
همون طور که محضر شریف بروبچ باصفای وبلاگ مذهبی دارا بالاخس خواننده های مشتی این وبلاگ درپیت ما ملتفته، این دل صاحب مرده به کار نمیره و قلمش (بی ادبی نباشه) یبوست گرفته!!!
اما به خاطر گل روی شوما سروران و درخواست های مکرر بچه محل های مجازی، گفتیم این رسم لوطی گری نیست که رفیق از آدم چیزی بخواد و انجام نده!!
هرچی باشه ما سینه سوختگی و رفیق بازی مون زبان زد خوام و عواصه!!!!!
چطوره یکم بزنیم جاده خاکی و از این کلیشه ای نوشتن فاصله بگیریم که بدجور رفتیم تو فاز پند و اندرز!!!
غلامتون براتون از کجا بگه؟ یعنی از کجا دلتون می خواد؟ چطوره این سال که گذشت رو وراندازی کنیم شاید ته دیگ چیزی به کفگیرمون چٍسبید!!!
یادش به خیر...جوونی ی ی ی ی ی!!..........آآآآآآآآآآآآآآآآه...........
پارسال همین وختا بود که  داشتم واسه این کنکور پدر سوخته خودکشی و والدین کشی می کردم!!!
خودکشی از این جهت که این دل لامصب به درس نمی رفت و دلش هوای رفیق بازی کرده بود و ما هم هی با گرز تو سرش می زدیم که نه! باید درس بخونی! بری دانشگاه! اون جا بهت شکلات میدن! آدامس میدن! و این دل خر ما هم ساده! زود میرفت سر کار و به لواشکی قید رفیق رو میزد پدرسوخته!!
والدین کشی هم از این جهت که هم نن جون و هم بابای خودمونو تو این یه سال جوری زجر دادیم که ننه اصغر شیشه هرروز صبح براش یه منقل اسفنج!!! دود می کرد!
به قول این سیاست ندارا خونه رو کرده بودیم براشون دربند لات ها که چه عرض کنم گوانتانامو!!!!!!!!!!!
ای روزگار! چقدر بلانسبت خرخونی کردیم!! به عید می گفتن دوران طلایی!! ولی جون داداش ما هیچ وخت زیربار نرفتیم آخه دوران طلایی ما اون وختایی بود که با اسی یوزپلنگ و سیا سنبه ای و اصغر شیشه می زدیم دل بر و بیابون و شب تا صبح پای منقلی جات حکایت دختر میرزا بقالو می گفتیم!!!!!
این مشاور ما چی میگفت؟ تلاز؟ دراز؟ چه میدونم این تراز مراز هایی که می گفتن بیشترینشو ما تو هفته اول عید زدیم تو رگ! هفت هزار!!
می گفتن خیلی زیاده! ولی تو رفقات جون یه بچم که هنوز مادرشو پیدا نکردم تو رفاقت زیاد میاد نداریم، هرچی بذاری پای دمخورات بازم کمه!!!
خلاصه کلوم این که این روزگار ناجوانمردانه سخت!!! به سرعت هندا250 سهراب تک چرخ گذشت و رسیدیم به این کنکور نکبتی!!
جسارته! ولی ... کرد تو احوالات ما تا سپری شد!! اصلا کاری به ما کرد که حتی شیشه هم با اصغر نکرده بود!!! خداییش کنکور رو که دادیم دیدم بدنم به درس و فرمول نیاز داشت!!
به جون سیا سنبه آسمون جل نباشه جون میرزا بقال که می خوام دنیای دخترش نباشه رگای دستم زده بودن بیرون با چه جدیتی!!! 
ننم گفت خونه خراب! نمی دونستم درس و مشخ هم با آدم کار قلقلی شاپور مفاتی رو می کنه وگرنه عمری می ذاشتم بری مدرسه! با ترکه کف پاتو نقش ایکس و ایگرگ مینداختم که دیگه هوایی نشی!!!
مخلص کلوم اینکه من هم غیرتم باد کرده بود گفتم نه نن جون،‏این نقل ها نیست! حالا که تا این جا رفتم باید تا دکترانش برم وگرنه از دختر میرزا بقال سرکوچه کمترم!!!
حالا بیا و نذر و نیاز کن که ای خدا!! بچم تراز مرازش از هم کمتر بشه!!!!!!!
خداییش اگه به موقع نمی رسیدم ممکن بود دعای ننم اشتباهی بگیره و حالا خر بیار کتاب کنکور بار کن!! گفتم ننه اون که باید کم تر بشه رتبس نه تلاز!!
ننه هم که متلفت نبود گفت خوبه خوبه! هنوز دوکلاس سفاط نداره می خواد به من چیزمیز یاد بده!!! باشه! ای خدا همونی که این مغز فندقی میگه اون درست بشه!!!!!!
گذشت و گذشت تا تیلفیسیون گفت فردا نتایج کنکورو میزنن!!!
خداییش اون تابستون هرجورشو که حساب کنی به تنم نچسبید...
بچه مامانیا میگن استرس ولی من می گم همش دل آشوبه رتبمو داشتم بالاخس اینکه جواب آمیز بقال که الهی قربون اولادش! برم تا حد زیادی به این غائله مرتبط داشت!!
فردا صبح خروسخون رفتم و نشستم پای کانتیوپر(خداییش از این سوسول بازیا اصلا خوشم نیومده، مرد باید فری تایمشو! تو قهوه خونه دو نفش سهراب پررنگ دستمال یزدی بندازه نه وبلاگ نویسی کنه!!) و دیدم رتبم شده هزار و دیفیس!!
بازم خود اوس کریم طبق معمول سنگ تموم گذاشته بود! آخر لوطی گری و رفاقته! یعنی همیشه منو از خجالت شرمنده میکنه... دوست دارم نعره بزنم: ما زمین خوردتیم خداجون...
ننمو گفتم ننه! گفت هان! گفتم شدم هزار و دیفیس! اومد جلو و یکی زد پس کلم!
شما نمیدونید ولی وختی ننه من می زنه پس کله آدم یعنی بوس، یعنی بارک الله، آفرین، ماشالله، قربونت برم، کل کاشتی لوطی، ای ول داری مشتی!!!
جونم واست بگه حالا تو این اوضاع برو بچ سه محله بالا و سه محله پایین پاپی شده بودن که یالا یالا! باید سور بدی! ما هم به هر موکندنی بود نن جونو فرستادیم پی نخوت سیاه و چشمت روز بد نبینه...
این نکبتای عملی خونه رو کرده بودن دیسکو ریسکو!! از مواد و منقلی جاتو سیگار میگار گرفته تا رقص و سماعشون چیزی کم نداشت!!! ولی جون داداش نذاشتم هیچکدوم لب به زهرماری بزنه!!! این هم گوشه هایی از مراسم اون شب:
نقل بود با این رتبه میرم صنعتی اصفهان ولی سازمان سنجش _همون طور که مستحضرید رید تو بساط همه چی_ و من رفتم چمران اهواز!
این جوریا بود که ما هم پامون به این جاهای باکلاس واز شد... اوایلش فکر می کردم که این جاها هم باید با کفش قیصری و تنبون کردی، لنگ به دست رفت و دو سیگار فروردین در جیب گذاشت  ولی اون جا که خبری از سیاسنبه ای و اصغر شیشه و  اسی یوزپلنج نبود... همه از این دختر پسرای سوسول بودن که یکی بزنی قدشون حکماً مثل خاکستر سیگار شاپور مفاتی میریزن رو زیمین!!!
شما نمی دونین ولی آدمی که رفیق باز باشه بی رفیق زنده نمیمونه!! من هم دربه در دنبال دو تا بچه مشتی و لوطی می گشتم که کم کم پام وا شد به بسیج و این صحبتا!!
ازینا که مسجد محلمون هم کلی ازشون داشت بودن ولی خیلی بارشون بود! بعضیاشون سیاست ندار بودن! گوانتانامو هم بلد بودن!!!!
خلاصش تو این مدت خیلی ازشون چیز یاد گرفتم جاش قرار شده واسه هرکدومشون یه تنبون کردی اصل ببرم سوغات و واسه فرماندمون هم می خوام یه گیوه دست دوز مشتی ببرم که وقتی با تنبون کردی می پوشه ابهت منو داشته باشه هرچند صد حیف که اهل منقلی جات نی!!!
تو درس و مشخا هم جزو اول اولان... من هم هستم!! دارم پز میدم! پز هم داره!! اگه می تونی تو هم بشو و بیا پز بده!! جلوتو گرفتن؟!!
البت تو دانشگاه هم کم از قهوه خونه سهراب پررنگ خوش نمی گذره! یه بار باهاشون رفتم پابوس امام رضا(همون موقع دخانی جات رو کنار گذاشتم!!!) و یه بار هم رفتم مناطق جنگی!!! از اون جاهایی که با دیدنش آدم تو مردی خودش و بچه محلاش شک می کنه!
خداییش پاری وختا _این بچه بسیجیا_ خیلی باهاشون حال میکنم! اهل خدا پیغمبرن! لوطی و مشتی! ننم میگه از همون اوایل بچه بسیجیا شیر پاک خورده و آدمیزاد بودن!!!!
نمیدونم ننه اسم تحکیم وحدت رو از کجا شنفته اما میگفت برعکس این تحکیم وحدتیا!! یَک پدر سوخته های مادر ...
البت نن جون بعضی وختا که عصبی میشه از اون فحش های نابی میده که هرکدومش پنج نفرو از پا درمیاره همزمون!!!
دیگه زیاد طولش ندم!!! این هم ماجرای داش ارمیاجون، تک گل باصفای بروبچ جنوب، آخر معرفت و رفیخ بازی، گنده لات جنوب شهر خوزیا، نوکر همه بچه لوطیا...
____________________________________________________________________________
از شوخی که بگذریم بد نیست یه محاسبه ای با خودمون بکنیم ببینیم تو این سالی که گذشت چه قدر آدم تر شدیم؟ بهتر شدیم یا بدتر؟ در مسیر ظهور سنگ انداختیم یا برداشتیم؟ خدا از ما راضی بوده یا نه؟



به قلم » ارمیاجون » ساعت 2:23 صبح روز شنبه 87 اسفند 24