سفارش تبلیغ
صبا ویژن



ماجراهای من و دانشگاه(1) - ****رو کن به سوی آسمان****

   

با سلام خدمت همه دوستای روزه دار و عزیزم
اگه دیر شد باید ببخشید آخه رفته بودم برای ثبت نام دانشگاه(ممکنه فکر کنی دارم پز میدم، اگه اینطوره دقیقا داری درست فکر میکنی!!!)
هرچند با همه بی عدالتی هایی که سازمان سنجش و بقیه ارگانهای مربوطه در حق کنکوری ها کرده بودند و حق من و خیلی دیگه رو خورده بودند و یه پپسی هم روش!!! و من بجای اینکه در یکی از بهترین دانشگاههای کشور پذیرفته بشم در کمال ناباوری همگان در استان خودم تو دانشگاه اهواز پذیرفته شده بودم و از این بابت خوشحال نبودم ولی چون با چند تا از رفقا رفتیم واسه ثبت نام حال داد مضاف بر اینکه روزه هامون رو هم خوردیم و یه پپسی هم روش!!!
من که میخواستم نفر اول باشم و کارم زیاد طول نکشه(شتر در خواب...) ساعت هفت و ربع خودمو رسوندم در دانشگاه اما بصورت بسیار فجیعی ضایع شدم و گفتن کارمندا ساعت هشت و نیم تازه تشریف فرمایی میفرمایند!!(ایول ماه رمضون!!)
خلاصه مقدار کثیری از وقتم رو به مبحث بسیار با اهمیت و پربار علافی گذروندم اگرچه به نتیجه خاصی نرسیدم!!!
جونم برات بگه که کم کم داشت تجمع دم در زیاد میشد که یه دفعه نگهبان گفت بفرمایید داخل و چشمت روز بد نبینه...
دختر و پسر، مادر و پدر، کوچیک و بزرگ، آدم و غیره!! همه مثل مسابقات دو 100متر شروع کردن به دویدن و اینجانب که با اتومبیل از کنار این خیل مفلوک!! میگذشتم بر اثر تعجب مفرط و بیش از حد صحنه بسیار زیبایی برای ایجاد کلیپ رو از دست دادم و از این بابت بسیار متاسف و شرمنده ام!!!!!
خلاصه رفتم و شماره گرفتم و برای شروع مراحل ثبت نام وارد سالنی شدم. یه آقایی اونجا حدود ده الی دوازده برگه انداخت تو پاچمون البته اون بنده خدا نمیدونست که میز به تعداد کافی وجود نداره و باید برای تکمیل افرام(جمع مکسر فرم!!) باید روی زمین بشینیم وگرنه دو سه تا رو خودش برام پر میکرد!!!...
در این هنگام! سه تا از دوستام(که قراره تو دانشگاه با هم باند خلافکارا رو تشکیل بدیم!!!) رو دیدم اما در کمال تعجب مشاهده نمودم! مسئول شماره دهی! شماره صورتی رنگ(که مخصوص دختراست) بهشون داده و اولین سوژه خنده ما هم دشت شد!
یکی از ابتکاراتی که مسئولین به خرج داده بودند جدا کردن ثبت نام اجناس مذکر و مئنثه!! بود که در نوع خودش در دانشگاه قابل توجه مینمود! اگرچه خیلی از پسرا از دیدن این موضوع ناراحت شدند ناراحت شدنی!!خلاصه اونجا هم کارمون خیلی طول کشید و دو ساعتی هم وقت گرفت اما وقتی رسیدیم به خوان هشتم که همانا! خوابگاه بود گفتن که اول باید بری انتخاب واحد...
ما هم که هنوز صفری(در اصطلاح دانشجوها برای تحقیر جدیدالورودها بکار میرود و بسیار پر کاربرد است نقطه.!!!!!!!!!) بودیم از شنیدن کلمه انتخاب واحد به وجد اومدیم و کمی احساس دانشجو بودن کردیم غافل از اینکه...
رفتیم ساختمون فنی مهندسی که طبقه دوم فرم انتخاب واحد رو دادن دستمونو گفتن شما باید از رو اون تابلو اعلانات فقط گروه ها رو انتخاب کنید...اینجا برای بچه مذهبیا تازه اصل مصیبت و فلاکت بود، سی نفر(اعم از خواهر و برادر!!!) باید از رو یک تابلو یک متر در نیم متر که واحدها با فونت هشت(احتمالا برای صرفه جویی در کاغذ!!) نوشته بودند گروه ها رو میخوندند...
خلاصه ما از دیدن این صحنه که مجموع پسرا و دخترا مجبور بودن تویه دو متر فضا قراربگیرند و فاصلشون حداکثر به نیم میلیمتر؟!! یا بعضا صفر و به ندرت منفی!!! هم میرسد ناراحت شدیم ناراحت شدنی!!! هرچند اون پسرای مذکور قند تو دلشون آب شد آب شدنی!!!!!!!!بدحجاب
خلاصه با فلاکت گروه هارو انتخاب کردیم و اجبارا با هم دانشکده ایها و همکلاسهای آینده مون هم آشنایی مختصری پیدا کردیم(راست میگم ها مختصرِ مختصر)!!!
همشون بچه های خوبی بودن غیر از اکثرشون!!! که در نوع مونث مانتویی(با ارتفاع بسیار کم!)، فکلی با ارتفاع بسیار بالا!، پاچه کوتاه از نوع قابل قبول! ،آرایشی با غلظت مناسب!!! و در نوع مذکر موی فشن با ارتفاع خیلی زیاد!، لباس با ارتفاع بسیار پایین!، شلوار از نوع بسیار تنگ! و سگک کمربند از نوع بشقابی!!!!
خلاصه آدم احساس میکرد اونجا همه یه جوری خواهر و برادرن!!!!حالا هم گفتن 30شهریور کلاسها شروع میشه. خدا خودش بخیر بگذرونه...

اما خارج از شوخی...
این خاطرات اگرچه به نظر خنده دار میآد اما برای من که عشق حوزه رفتن رو داشتم و فقط و فقط به جرم باهوش بودن و در مدرسه تیزهوشان تحصیل کردن از طرف والدین و اطرافیان منع شدم و در این عشق شکست خوردم خیلی سخته و حالا باید با چه کسانی چهار سال بسوزم و بسازم...دعام کنید از این محیط آدم بیرون بیام، خیلی تو فکرم، تو این فکر که توی این فضای لعنتی میشه آدم موند؟
خدایا به دادم برس، بخدا سخته...
خدایا به حق همین ماه که میدونم وقت اجابت دعاهاست قسمت میدم که تحت تاثیرفضای غیر مذهبی و عقاید دینی سیاسی غلط دانشگاه قرار نگیرم. ازت قول میگیرم که علمم رو در راه خدمت به ایران اسلامی عزیز خرج کنم و بتونم برای
دینم و کشورم مفید باشم.آمین



به قلم » ارمیاجون » ساعت 9:29 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 24